محل تبلیغات شما



پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید. وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد. پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود. جز راست نباید گفت هر راست نشاید گفت
جنازه ای را بر راهی می بردند. درویشی با پسر برسر راه ایستاده بودند . پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمی. گفت کجایش می برند؟ گفت: به جایی که نه خوردنی و نه پوشیدنی. نه نان و نه آب. نه هیزم . نه آتش. نه زر. نه سیم. نه بوریا . نه گلیم . گفت: بابا مگر به خانه ما می برندش؟ !!
در این روزهای خانه نشینی هیچ چیز جالب تر و سرگرم کننده تر از این نیست که میزان خلاقیت خودمان را بالا ببریم. برای همین برای شما یک بخش از یک داستان کوتاه را این جا می گذاریم و از دانش آموزان خلاق دعوت می کنیم تا کامل شده اش را به قلم خودشان در بخش نظرات برایمان بنویسند. به بهترین ها هم جایزه خواهیم داد: روزی بود، روزگاری بود. آسیابان مهربانی بود که توی آسیاب خودش گندم دیگران را آرد می کرد و کاری به کار مردم نداشت.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها